مدح و وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
تو شـاهکـار عـشق بـازی در زمیـنـی تـو دسـت پـنـهــان خــدا در آسـتـیـنـی اُمُّ الادب، اُمُّ الــوفـــا، اُمُّ الــبــنــیــنـی دلـگـرمـی و وصـف امیـر الـمـونـیـنی در پـیـشـگـاه تـو ادب تـعــظـیـم کـرده قـرص قـمر مـیـر عرب تعـظیـم کرده مـانـنـد نـوری آمـدی تـابـیـدی و بـعــد با دست زهـرا مـورد تـأیـیـدی و بـعـد خـود را دم بیت ولایـت دیـدی و بـعـد آن چـارچوب سـوخـتـه بوسیدی و بعد گـفـتـی اگرچه در حـرم تازه عـروسم مـن آمـدم دسـتــان زیـنـب را بـبـوسـم دیـدی چگونه گریه کن ها گریه کردند غـمـدیـده ها با یاد زهـرا گـریه کـردند با نـغـمـۀ لبـهـای مـولا گـریـه کـردنـد یا فـاطمه می گفت هر جا گـریه کردند آن روز تنها خواهش قـلـبت همین شد یـا فـاطـمـه تـبـدیـل بر اُم الـبـنـیـن شـد شهر مـدیـنـه در هیاهـو زین خـبر شد شکـر خـدا ام البـنـین صاحب پسر شد امـا کـلامـی بـاعـث خـون جـگــر شـد زخـم زبـان ها بـر دل تو نـیـش تـر شد گـفـتـنـد با تو بـعـد ازین کـم می گذارد بر این یـتـیـمـان دیگر او کاری ندارد امـا دهـان یـاوه گـویـان را تو بـسـتـی پـای قـرار خویش با زهـرا نـشـسـتـی دیــدند از جـام رضـای یــار مـسـتــی چون رشتۀ فرزند و مـادر را گسستی گـفـتی اگرچه بین تان خـیـلـی عـزیزم در خـانه عبـاسـم غـلام و من کـنـیـزم زینب تو را با نـور ایـمـان آشـنـا کرد بـا یـک نـظــر دلــدادۀ آل عــبـا کــرد بر آتـش عـشقش تـو را هم مبتلا کـرد آن قـدر پیـشت صحـبت کـربـبـلا کرد تا اینکه شاخ و برگ هایت پُر ثمر شد دار و نـدارت چـهـار فـرزنـد پسر شد کـم کـم پـسـرهای تو بال و پَـر گرفتند دور و بَرَت را مثل یک لشگر گرفتند درس شجاعت از خود حـیـدر گرفـتند بـوی امـیـر فــاتـح خــیــبـر گــرفـتـنـد گویم ز اوصاف عـظـیم تو؛ همین حد زینب پس از زهرا تو را مادر صدا کرد ای وای از روزی که قلبت را شکستند حـجـاج زهــرا بـار بـیـت الله بـسـتـنـد دیـدی همه سـرها گـرفته روی دستـند با چه شکوهی روی محمل ها نـشستند بـر زانــوی عـبـاس زیـنـب پـا گـذارد شُـکـر خـدا که مـحـمـل او پـرده دارد اما پس از شش ماه شام غم سحر گشت با دیدن یک صحنه ای چشم تو تر گشت از این مصیبت عالمی خونین جگر گشت باور نمی کردی ولی دل با خبر گشت بالاترین روضه همین در عالمین است از راه آمد زینـب اما بی حسیـن است فـریـاد زد اُمُّ الـبـنـیـن گـیـسـو سپـیـدم مـادرنبودی عصر عـاشـورا چه دیـدم از خـیـمـه تا گـودال با زحمت دویـدم با دست خود از پهلویش نـیـزه کشیدم اُمُّ الـبـنـیـن تـاج سـرم را سَـر بـریـدند پـیـراهنش را از تَـنَـش بیرون کشیدند مـادر نبودی؛ گوش کن از این خبرها از داغ عـبـاس تو خـم گـشـتـه کـمرها واشـد به روی مـن نـگـاه ره گــذرهـا چـادر به سـر دارد دویـدن دردسـرهـا عباس رفت و پـاسبـان خیـمـه ها رفت امّـیـد از قـلـب و نـگـاه بـچـه ها رفـت اُمُّ البـنـیـن اول دو بازویش بهم ریخت از فرق سر تا بین ابرویش بهم ریخت ضرب عمودی آمد و مویش بهم ریخت تا روی نیزه رفت گیسویش بهم ریخت عـبـاس نـامردی عـمـود آهـنین خورد بی دست از بالای مرکب بر زمین خورد دروازۀ کـوفــه قـیـامـت سـاخـتــم مـن بر مرکب طـوفـانِ خـطـبـه تـاختم من تا چـشـم روی نـیـزه هـا انـداخـتـم من در یک نظر عبـاس را نـشـنـاختم من از درد غیرت سوخت قلب نازنـیـنـش در خون نشسته دیده ام روی غـمـینش مــادر دعـا کـن مـنـتـقـم دیـگـر بیـایـد چون او گره از اَبـروی زهـرا گـشاید صحـن و سرایی در بقـیـع بر پا نماید پـایـان هر روضه دعـا کـردیـم شـایـد ما کـاشـف الکـرب امام خویش گردیم دار و نـدار خـویـش نـذر یـار گـردیـم |